در 17 سالگی از گزینشی ترین دانشگاه آمریکا پذیرش گرفتم و آن را رد کردم؛ «چرا؟» (1)
دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۹، ۲۳:۲۱
من
چند ماهی میشود که هجده سالم شده است. مثل بیشتر هم سن و سال هایم، از اوایل دبیرستان دغدغۀ کنکور و دانشگاه را داشتم. خانواده ام باور داشت که بهتر است تجربی بخوانم تا پزشک شوم. اما من، علاقه ام را دنبال کردم. کم کم از درس های مدرسه و رقابت برای بهترین دانش آموز شدن، فاصله گرفتم و به انگیزه های درونی خودم، بها دادم. از روزی که ایندیویجوئالیسمِ نوجوانی در من غلیان کرد و شروع به جدا شدن از «گله» کردم تا به امروز، اتفاقات زیادی برایم افتاده است. حالا که به سه-چهار سال اخیر فکر می کنم، چیزی در خود نمی بینم جز جهل؛ اما جهلی منحصر به فرد.
این روزها بیشتر وقتم را صرف کد نوشتن و کلمه نوشتن می کنم؛ تلاش می کنم یک اختلال ژنتیکی کذایی را شکست دهم؛ کتاب می خوانم و قدم می زنم. این روزها، اما، بیش از هر چیز، از خود می پرسم «چرا؟».
اوایل امسال، از مینروا کالِج، گزینشی ترین دانشگاه ایالات متحده، پذیرش گرفتم و بعد از هفته ها کلنجار رفتن با خودم، تصمیم گرفتم تا، فعلاً، در ایران بمانم. این نوشته، فرایند ذهنی تصمیمم را بیان می کند.
تایی لوپز
تایی لوپز، «مربی موفقیت» و میلیونر آمریکایی است که، به قول ایتِن کلاین، «رویای سبک زندگی خود را می فروشد».
جاناتان هایت، نویسندۀ کتابهای The Righteous Mind و The Cuddling of the American Mind، از برترین نقدها بر جامعۀ مدرن غربی، در ادعایی جالب، انسان ها را 10% زنبور و 90% میمون دانست. ما پستاندار هستیم و الگوهای رفتاری ـمان نیز در طی میلیون ها سال، بر اساس انتخاب طبیعی، تکامل یافته است. در واقع، ما الگوهای رفتاری بسیار مشابهی با دیگر پستانداران داریم. اما ذات اشتراکی و تعاونی جوامع انسانی، لایه ای گروهی و علاوه بر بقای فردی به ما افزوده است. حتی شاید بتوان مفاهیمی مثل نژاد، دین و ملیت را نیز افزونه ای بر این لایۀ زنبوری که بر روی بقای گروه تمرکز دارد، دانست.
یکی از استراتژی ها برای بقا و تولید مثل موفق انسان، پیروی از رایج ترین باورها در گروه است. هرچند این استراتژی خیلی از مواقع به بقای گروه و فرد کمک می کند، می تواند خیلی سریع تبدیل به ابزاری کشنده شود؛ به معنای واقعی کلمه، کشنده (رجوع شود به آلمان، سال های 1933 تا 1945). پیروی از آخرین ترندها و باورهای رایج و کنار گذاشتن اندیشۀ فردی، نه تنها زندگی یک فرد، بلکه یک تمدن را نابود می کند. اما همچنان، اکثریت آدم ها وقتی سر دوراهی های مهم قرار می گیرند، تلاش می کنند خود را همرنگ جماعت کنند. و یکی از چهره های این غریزۀ ما در مادی گرایی سطحی و پرستش ثروت و جایگاه اجتماعی نمایان می شود. زندگی خیلی ها، شاید اکثر آدم ها، شاید همۀ آن ها، مثل دوران دبیرستان است: یک تلاش درمانده برای جلب توجه دیگران، برای تولید مثل، برای بالا رفتن از نردبان اجتماعی.
پینوکیو
پینوکیو تصمیم گرفت تبدیل به یک انسان واقعی شود و دیگر یک عروسک خیمه شب بازی نباشد.
اگر از نیچه می پرسیدید هدف یک انسان باید چه باشد، احتمالاً می گفت توقف پیروی کورکورانه از گله و انتخاب راه خود. این داستان، داستان واقعی شدن انسان ها، یک آرکتایپ است. بهترین مثالی که برای آن می توانم پیدا کنم، داستان پینوکیو است.در ابتدای فیلم پینوکیو، جیمینی کریکت، نماد ضمیر انسان، آهنگ When You Wish Upon a Star را می خواند و درخشش یک ستاره را نشان می دهد: نماد تولد یک قهرمان.
سپس، ژپتو، آرکتایپ خالق و نماد فرهنگ یک جامعه، شروع به ساختن یک ماریونت می کند؛ همان گونه که همۀ ما در ابتدا آفریده و عروسک خیمه شب بازی فرهنگ جامعۀ خود هستیم. اما ژپتو آرزو دارد که این ماریونت روزی تبدیل به انسانی مستقل و آزاد شود؛ زیرا برای مشارکت مثبت در جامعه و تغییر فرهنگ یک جامعه، مردم باید به «فرد»ها تبدیل شوند. و در نهایت، ژپتو بر صورت پینوکیو، یک دهان ترسیم می کند؛ به امید اینکه این عروسک چوبی نادان، روزی صدای مختص به خود را داشته باشد.
پینوکیو می خواهد تبدیل به انسانی واقعی شود. تبدیل به چیزی که نیچه، آن را «اَبَر انسان» می داند. اما چطور چنین چیزی ممکن است؟
ویکتور فرنکل
فرنکل پیشنهاد داد برای تکمیل کردن مجسمۀ آزادی، در ساحل غربی آمریکا، مجسمۀ «مسئولیت پذیری» بسازند. نمادی از اینکه آزادی و مسئولیت پذیری، مکمل یکدیگر هستند.
پینوکیوی ساده لوح، بی خبر از سختی های پیش رویش برای انسان شدن، این رویا را در سر می پروراند. اما اولین گام برای رسیدن به این رویا، سخت ترین ماموریت بشریت است: قبول مسئولیت.
Non est ad astra mollis e terris via هیچ راه ساده از ای زمین به ستارگان وجود ندارد.
وقتی می پذیرید که دیگر نمی خواهید یک عروسک خیمه شب بازی باشید، اولین گام، پذیرفتن مسئولیت حرکت دادن اعضای بدن ـتان است، پذیرفتن حق انتخاب، چرا که لازمۀ آزادی، مسئولیت پذیری است.
ویکتور فرنکل، مسئولیت پذیری را عصارۀ زندگی و اصلی ترین عامل آزادی می داند. یک فرد تنها وقتی می تواند از دام کانفورمیسم و پیش شرط های اجتماعی و محیطی رها شود که مسئولیت اعمالش را بپذیرد. اولین گام برای رها شدن از نخ های خیمه شب باز، قبول مسئولیت حرکت دادن اندام های ـتان است.
سنکا
سنکا، فیلسوف استوییک، می گوید اگر اسکله ای را به عنوان مقصد انتخاب نکرده باشید، هیچ بادی بر وفق مراد شما نمی وزد. این، موضوعِ هدف گذاری است؛ داستانِ تعریفِ یک «چرا». ژپتو، ستارۀ آرزویش را به فیگارو نشان می دهد و آرزو می کند که پینوکیو، روزی یک پسر واقعی شود. داستانِ پینوکیو، حول یک تِم می چرخد: بهترین را در ذهنت تصور کن و طوری زندگی کن که به آن برسی. مسئولیت پذیری با هدف گذاری همراه است. برای حرکت دادن اندام هایتان مثل یک انسان واقعی، باید هدفی از اینکار داشته باشید که مختص شما است و ریشه در ویژگی های فردی شما دارد، نه هدفی که خیمه شب باز به شما می دهد.
«هرکس که یک "چرا" دارد، می تواند تقریباً از هر "چگونه" ای بگذرد.» -ویکتور فرنکل (نقاشی هفت خان رستم)
لائو تزو
حالا که مسئولیت اندام های ـمان را قبول کردیم و با تمام وجودمان بر یک ستاره آرزو کردیم، نوبتِ قسمت تلخ داستان می رسد. لائو تزو، فیلسوف چینی و موسس مکتب دائوییسم، می گوید یک مسافر خوب، هیچ برنامۀ ثابتی ندارد و نمی خواد به جایی برسد.
این جمله ممکن است متضاد نقل قول سنکای رومی به نظر بیاید. از نگاه من، سنکا و لائو تزو به دو روی سکۀ زندگی اشاره دارند. هدف گذاری در ذات انسان است. پیشرفت امروزۀ علم روانشناسی، ثابت می کند که تقریباً تمام احساسات مثبت انسان، ریشه در حرکت به سمت یک هدف مشخص دارند. از دید یک داروینیست، این گزاره، عجیب نیست. سیستم انگیزش انسان، سیستمی دوپامینرژیک و هدف محور است. حتی ادراک و فعالیت های انسان، عمیقاً به اهداف انسان بستگی دارند. [1]
بودایی ها به مفهومی به نام «مایا» اعتقاد دارند، واژه ای سانسکریت که معنای وهم را دارد.شاید بتوان ادعا کرد که تمام زندگی یک وهم است؛ وهمی که اهداف ما به آن معنا می دهند و تغییر اهداف، مفهوم آن را عمیقاً تغییر می دهند. «معنای زندگی»، از این رو، با اهداف، گره خورده است. پس از انتخاب یک هدف، همه چیز در دنیا به سه دسته تقسیم می شوند: چیزهایی که شما را به هدف تان نزدیک می کنند، چیزهایی که شما را از آن دور می کنند، و چیزهایی که به هدف شما ربطی ندارند. بدون وجود یک هدف، نمی توان معنایی را به فعالیت ها و اتفاقات زندگی گره زد. بازی فوتبال، مثال جالبی از این وهم است. رد کردن یک جسم کروی از یک قاب مستطیلی با استفاده از پا، فعالیتی واهی به نظر می رسد؛ اما وقتی انسان انرژی کافی برای ماهر شدن در آن را صرف می کند، فوتبال، فعالیتی درگیرکننده و معنادار می شود. کافی است جام جهانی را ببینید تا معنای «معنا» را درک کنید.
مشکل اما از آن جا است که سیستم های ادراکی انسان، خیلی قدیمی هستند. مغز ما تا حد زیادی شبیه بدن یک نوجوان، نامتقارن است: یک سربرال کورتکس پیشرفته و نو که بر روی مغز باستانی ـمان، مغزی که از خزندگان و پستانداران به ارث برده ایم، سوار شده است. از این رو، ما با همان گزاره های خطی «اگر-سپس»ـی هدف گذاری کرده که شیرها برای شکار آهو و سنجاب ها برای جمع آوری آذوقۀ ـشان، از آن استفاده می کنند. تفاوت ما با سایر حیوانات، سربرال کورتکس بزرگ ترمان است؛ یعنی ما با سطح ابسترکشن بیشتر و به آینده ای بلندمدت تر می نگریم. شیرها به شکار امروزشان و ما، به شغل ـمان در ده سال آینده فکر می کنیم. مشکل اما، اینجا است که سیستم کهکشان، سیستمی پیچیده است و اهداف و افکار خطی انسان، نمی تواند آن را کنترل کند؛ یعنی مهم نیست برای ده سال آیندۀ ـتان چ هدفی دارید، به احتمال بسیار زیاد، به آن نخواهید رسید و دلیل این موضوع، ناتوانی شما نیست، بلکه پیچیدگی کهکشان و تعدد متغیرها در زندگی است.
لائو تزو، هیپی ها، و الن واتس، به یک موضوع اشاره می کنند: مهم نیست چقدر تلاش کنید، فرمان دست کهکشان است. کنترل، یک توهم است. [2]
«می خواهی دنیا را به جایی بهتر تبدیل کنی؟ فکر نمی کنم این کار ممکن باشد.»
سیدارتا گوتاما بودا
نماد مسیحیت، به صلیب کشیده شدن عیسی است: نماد رنج و ناراحتی؛ نمادی که نه تنها از وجود سختی صحبت می کند، بلکه اجتناب ناپذیر بودن آن را یادآور می شود. (نقاشی از فرا آنجلیکو)
بودا، چهار حقیقت شریف را به پیروانش نشان داد و یکی از آن ها، «دوکه» یا رنج و سختی بود: درد و ناراحتی اساسیای که در زندگی انسان، جریان دارد. این رنج، یکی از سه نشانۀ وجود از نگاه بودیسم است. تولد انسان، پر از درد است؛ پیر شدن، بیماری و مرگ، درد هستند. دور شدن از خواسته ها و نزدیک شدن به ترس های ـمان، پر از درد هستند.
از نگاهی مدرن و علمی، این مفهوم، مرتبط به وفور کورتیسول و نارضایتی دائمی انسان است [3]. ناراضی بودن، حالت پیش فرض مغز ما است. از آنجا که گزاره های «اگر-سپسِ» پینوکیو تقریباً هیچ وقت درست کار نمی کنند، ماریونت داستان، باید آمادۀ تحمل سختی ها باشد؛ زیرا او مسئولیت خود و اهدافش را پذیرفته است. دیگر لازمۀ انسان شدن، قبول رویارویی با درد و رنج است.