وبلاگی از جنس سوال

چه سخت می گذرند... روزهای سخت را می گویم

این روزها، بار بسیار بسیار سنگینی بر دوش من است. اتفاقاتی که طی روزهای اخیر برای من افتاده اند (که اصلا قصد ندارم درباره شان صحبت کنم)، فشار روانی زیادی بر من وارد می کنند. مسئله اینجا است که این ماجرا را نمی توانم با کسی هم در میان بگذارم و مجبورم در خودم، نگه اش دارم. این در حالی است که بخش قشری زندگی من، مانند همیشه مانده است و با دوستان و همکاران و اقوام، مثل همیشه رفتار می کنم و آن ها هم مرا به چشم آن آدم همیشه می بینند.

دوست نداشتم این مطلب را بنویسم تا حتی اپسیلونی فضای غم، وارد نوشته هایم نشود، اما حس کردم که اگر درباره این موضوع بنویسم، حتی بدون اینکه به جزییات آن اشاره کنم، کمی از این بار سنگین را زمین گذاشته ام.

مرسی که خواندید.

سینا شهبازی
۲۱ تیر ۱۷:۱۶
می‌دونم که خودت هم گفتی دوست نداری راجع بهش بگی.
ولی شاید بد نباشه روی کاغذ بنویسیش و بهش فکر کنی و پاره‌اش کنی.
اگر باز هم افاقه نکرد، روی کمک من حساب کن. دستِ کم در حد شنیدن درد دل‌هایت :-)
پاسخ :
ممنون سینای عزیز. حرف زدن با تو همیشه بهم کلی انرژی میده، این رو جدی میگم، واقعا نمی دونم چرا انقدر انرژی می گیرم ازت پسر :)
نوشتن رو کاغذ رو هم امتحان کردم و حسابی کمک ـم کرده. مرسی از نظرت که باز هم من رو فول انرژی کرد ;)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
ببینید
کتاب‌هایی که می‌خواهم بخوانم
© 1396 استفاده از مطالب این سایت، برای همه، در هر جایی و به هر شکلی آزاد است.